مادرم گریه می کند و پدرم به من بدوبیراه می گوید؛ یا برعکس! در چنین شرایطی به آن ها چه می توانم بگویم؟ هیچ. نمی توانم چیزی بگویم چون همین که دهانم را باز کنم همه چیز بدتر می شود. آن ها مثل طوطی فقط یک جمله را تکرار می کنند: درس بخون! درس بخون! درس بخون! درس بخون! باشد فهمیدم، آن قدرها هم خنگ نیستم! من هم می خواهم درس بخوانم اما دل زدگی نمی گذارد! انگار در مدرسه چینی حرف می زنند؛ هرچه می گویند در سر من فرو نمی رود. یک گوشم در است و گوش دیگرم دروازه. من را پیش میلیاردها دکتر بردند برای چشم ، گوش و حتی مغزم. نتیجه ی این همه وقت تلف کردن این بود که من مشکل تمرکز دارم. چی؟؟؟ من خودم خوب می دانم دردم چیست، فقط کافی بود ازم می پرسیدند. من هیچ مشکلی ندارم. فقط از آنجا خوشم نمی آید...
این کتاب درباره پسری است که از مدرسه و مدرسه رفتن بدش می آید، چون احساس می کند در آنجا هیچ چیز تازه و به دردبخوری یاد نمی گیرد! پدر، مادر، مدیر، معلم و دکترش اصرار دارند که او مشکل تمرکز، یا همان حواس پرتی دارد؛ اما خودش می داند که تنها مشکلش نداشتن انگیزه ی کافی است...!