داوود آجرلو:
فکر کن افقی گیر کنی وسطِ یک راه باریک و گوشتی که هی گشاد و تنگ هم می شود. دریچه ای آن بالا است. باز و بسته می شود گاه به گاه و باز شدنا روشن می کند همه جا را. چیزی نمی فهمی از صدای بیرون. اهمیتی هم ندارد. مهم این است که آن بیرون، صدا هست. پس بیرون هست ؛کاش می رسیدم به دریچه و می پریدم بیرون.
فکر کن سال ها است دریچه ی بیرون که باز می شود، گوشت و خون هایی دور و برت هست که می بینی و می ترسی. تارهایی که می لرزند و تو هم می لرزی؛ ترس و لرز دارم، با هم.
فکر کن عادت می کنی به ترس و لرز و با صدای بیرون بازی می کنی. هر صدایی را نشانه ی حرفی می کنی. این صدا یعنی این و آن صدا یعنی آن. کم کم به گمانت حرف بیرون را میفهمی. بعد هم با فشار به دیواره ی گوشتی این راهِ باریک، اشاره هایی می کنی که گمانت بیرون می بیند و می فهمد حرف های تو را. حرف می زنید با هم :به من شک داری؟: نه: پس چرا نمی آیی؟: گیر کرده ام این جا بین گوشت و خون ها: مثل استخوان؟: مثل استخوانِ لای زخم: اما تو استخوان نیستی و آن جا زخم نیست: پس من استخوان نیستم و این جا زخم نیست: ...