بالاخره برگشتی؟ بسیار زمان است که منتظرت هستیم دیگر امیدی به تو، به آمدنت نداشتیم. مدت هاست که اینجایی و انگار خیال بازگشت نداشتی. هرچند که دیر شده اما همان که برگشتی خود غنیمتی ست.
چشمهایش را آرام باز کرد. میان سیاهی شناور بود. هیچ چیز جز صدایی از بی نهایت دور نشانه ای از اینکه او موجودی زنده است در خود نداشت. او خود، به خود بودن آگاه نبود. صدا در میان سیاه ترین سیاهی می پیچید. تو آخرین هستی. همه رفتند و تمام شدند. هیچ کدام نتوانستند و تو شاید بتوانی. تو آخرین امیدی.
نه سیاهی را می شناخت و نه به یاد داشت که روشنایی و نور چه هست. حتی به وجود چشمی برای دیدن هم آگاه نبود. بسیار زمان گذشت تا بداند که چشمی برای دیدن دارد و به یاد بیاورد که دیدن چیست. آیا چشمهایش باز بودند؟
نمی دانست. او هیچ چیز نمی دانست.
- داشتیم از برگشتنت نا امید می شدیم. بسیار زمان سپری شد و بسیار امید ناپدید. بسیارتر از بسیار امید می نوشتیم و نا امید بودیم. نور را نقاشی می کردیم. در سیاهی فریاد می زدیم. در بی صدایی شعله را خواب می دیدیم در بی آتشی.
بلند شو، بیدار شو.