رو به نرده های زنگ زده و کم رنگ خاکستری بیمارستان قدیمی ایستاده ای و به سیگارت پک م یزنی و به این فکر می کنی که آن روز که به دنیا آمده ای، آیا این نرده ها همین رنگی بوده اند؟ به این فکر می کنی که پدرت بر همین زمینی که تو ایستاده ای در همین گوشه آرام و مرده حیات بیمارستان که با زاویه ای به خیابان چند متر پیش روی کرده برای به دنیا آمدن تو سجده کرده است و بر همین خاکی که بر آن ایستاده ای نماز شکر خوانده است. به این خاک نم دار فکر می کنی. به این فکر می کنی که در این گوشه بیمارستان بیشتر از آنکه باران باریده باشد، اشک پدران و مادران دختران و پسرانی باریده که برای بیماری که در یکی از اتاق های این بیمارستان برای زنده ماندن تلاش می کرده، دعا خوانده اند. به سیگارت پک می زنی و خاکستر را به همان جایی می ریزی که روزی با اشک های پدرت خیس شده اند. به رقص ذرات خاکستر نگاه می کنی که آرام بر زمین می ریزند. ته سیگارت را بر خاک نم دار خاموش می کنی. چیزی بر جانت نشسته است و سنگین شده ای. نفسی عمیق می کشی تا شاید کمی از رخوتی که در وجودت می چرخد دور شوی. خوب می دانی که دردی که بر تو فرود آمده با هیچ دم عمیقی در هیچ هوایی ترمیم نمی شود.