این داستان در 50 فصل کوتاه خواننده را همچنان تا لحظه آخر با خود می کشد، چنانکه گارسیا مارکز می گوید: « نوشتن یک جور هیپنوتیسم است. اگر موفقیت آمیز باشد، نویسنده خواننده را هیپنویسم کرده است. هرجا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار می شود، از هیپنوتیسم بیرون می آید و از خواندن دست می کشد. اگر نثر لنگ بزند، خواننده رهایتان می کند. باید با پرداختن به جزئیات ظریف، به تک تک کلمات، خواننده را در هیپنوتیسم نگه داشت. این عملی است مداوم که طی آن خواننده را با صحبت و ریتم مسموم می کنید.» (رویای نوشتن/ترجمه مژده دقیقی/نشرجهان کتاب/ ص53)
اکنون با این بررسی می خواهیم بدانیم راز نویسنده در خواب کردن و یا از خواب پراندن خواننده چگونه بوده است؟
1. فصل های کوتاه
2. پایان بندی هر فصل
3. روابط میان شخصیت های داستان
4. زبان ذهنی و عینی
5. کل داستان، یک مینی مال
فصل های کوتاه: 50 فصل کوتاه بنا به اقتضای داستانی خود که هر کدام بُرشی کوتاه از زندگی روزمره است، داستانی با 293 صفحه می سازد که انگار دویست و نود سه بار پلکی برهم زده می شود. حوادث داستانی گذرا و سیالند و هر کدام دارای آنیت های متنی خود هستند، بدین معنا که گویی با پیش رفتن متن، داستان پیش می رود. در واقع، این فصل های کوتاه به خواننده کمک می کنند که بتواند در نشست های مختلف داستان را دنبال کند. البته با ورود به هر فصل، وارد داستان جدیدی نمی شویم و همان روزمرگی و یکنواختی زندگی شخصیت اصلی داستان توصیف می شود. خواننده در هر لحظه منتظر اتفاق غیر منتظره ای است که پیش نمی آید. گرهی نیست که برای باز کردنش به تقلا بیفتد و یا جایی که وارد داستان شود. خواننده هیچ کجا وارد داستان نمی شود و در طول زندگی یکنواخت کلاریس، شاهد بیرونی وقایعی است که برای او پیش می آید و از اینکه نویسنده و شخصیت اصلی چطور خودشان را پشت پرده احساساتشان پنهان می کنند، شگفت زده می شود. کلاریس حتا به خود اجازه نمی دهد که درباره هوس و رابطه دلخواه ولی ممنوعه ای که در ذهن خود با امیل پرورش داده بود، با خواننده صحبت کند. کلاریس از خوانندگانش می ترسد و فقط از آن چیزهایی حرف می زند که خواننده ممکن بود به عنوان یک شخصیت بیرونی ناظر آن باشد. می شود گفت که این فصل های کوتاه، راه خواننده را در به پایان بردن داستان، کوتاه می کنند، و از طرف دیگر، با توصیف و ارائه تصاویر قابل پیش بینی که ذهن خواننده را تنبل می کند، امکان خوانش های چندگانه را پایین می آورد، و تقریباً اکثریت خوانندگان را متفق القول می کند.
پایان بندی هر فصل: هر فصل تقریباً به عنوان یک روز تلقی می شود و با پایان هر فصل و آغاز فصلی دیگر، انگار کسی شب خوابیده است و صبح با ادامه ماجراهای روز قبل به طوری که می گوید امروز روز دیگری است، از خواب بیدار می شود. به نظر می رسد که رمان توصیف 50 روز روزمرگی خانواده ای است که به دلیل فصل های کوتاه و جمله های کوتاه و خبری، خواننده را با سرعت هر چه بیشتر به پایان داستان می کشاند. با توجه به جمله های پایانی هر فصل، راز کشش داستانی برای خواننده متن روشن می شود که از 50 جمله، فقط 12 جمله هستند که نشانه حرف پایانی در آنها دیده می شود و بقیه جمله ها گویا ادامه دارند و یا از وسط یک داستان برداشته شده اند. با در کنار هم گذاشتن این 50 جمله پایانی، یک داستان شکل می گیرد و در جمله ها کمتر نشانه ای از تمام شدگی دیده می شود که این خود موجب می شود که خواننده در هر فصل کوتاه که وقت او را چندان نمی گیرد، تا بخواهد تصمیم بگیرد که کتاب را زمین بگذارد یا نه، به آخر فصل برسد و جمله پایانی به شکلی وسوسه انگیز او را به فصل بعد می کشاند. این 12 جمله نیز تنها نشانه ای سمبلیک از پایان در خود دارند و خود پایان دهنده فصل نیستند، از جمله: «رفتم طرف در و چراغ نشیمن را خاموش کردم» (ص24) که خاموشی نمادی از تمام شدن یک روز است و یا «در را پشت سرشان بستم و نفس بلندی کشیدم» (43). برخی از این جمله ها عبارتند از: «خیلی کوتاه تر از خانم سیمونیان نبود و ادا در آوردنش مثل همیشه شاهکار بود»(1)/ «فکر کردم تابستانی که رفته بودیم نماگرد مادر چه تند راه می رفت»(3)/ «هیچ شکلی که کوچک ترین شباهتی به سرو داشته باشد ندیدم»(4)/ «حتی نپرسید پنج شنبه شب برنامه ای داریم یه نه»(5)/ «صدای بچه ها در نیامد و نیم ساعت بعد که به اتاق ها سر زدم هر سه خواب بودند و ایش بغل آرمینه بود»(7)/ «شاخه های درخت بید خم بود روی تاب فلزی و بوته گل سرخ غنچه های تازه داده بود»(8)/ «جمعه ها رفتن به قنادی نگرو و خریدن نان خامه یی تازه برای آلیس از کلیسا رفتن روزهای یکشنبه واجب تر بود»(9)/ «دعواهای جدی یا شوخی مادر و آلیس بهترین راه خندان دوقلوها بود»(10)/…
روابط میان شخصیت های داستان: داستانی از نیمه با ورود همسایه ای جدید به زندگی شخصیت های اصلی آغاز می شود و با رفتن آن همسایه از داستان، داستان نیز در نیمه رها می شود. گویا ظاهراً داستان درباره کلاریس و آرتوش و دوقلوها و پسرشان بوده است و همه حوادث پیرامون آنها گذشته، حتا روایت اول شخص و زاویه دید کلاریس در داستان چنان جریان دارد که خواننده متقاعد می شود که داستان حدیث النفس کلاریس است. اما داستان در واقع درباره او نیست، و ورود نابهنگام همسایه ای ماجرا آفرین آغاز و روند و پایان داستان را می سازد، که هر فصل بوسیله حضور یکی از سه تن اعضای خانواده سیمونیان (همسایه) شکل می گیرد. هر کدام از اعضای این خانواده تازه وارد، شخصیت مکمل چندی از شخصیت های داستان و روابط داستانی به شمار می آیند. امیل در برابر کلاریس، آلیس، ویولت، … قرار دارد که با مطرح شدن هر کدام از این افراد، شخصیت های دیگری نیز وارد داستان می شوند، از جمله یوپ در کنار آلیس، و نینا در رابطه با کلاریس و ویولت. المیرا سیمونیان، مادر و مادر بزرگ، شخصیت مکمل اکثر شخصیت های داستان است که درباره او فکر می کنند، حرف می زنند و یا قضاوت می کنند، و امیلی شخصیت مکمل آرمینه، آرسینه، آرمن، … می باشد. به نظر می رسد، شخصیت مکمل و شخصیت اصلی در این داستان رابطه تقابلی معکوس پیدا می کنند: آنکه موجب شناخته شدن دیگران می شود، شخصیت مکمل ظاهری، اما شخصیت اصلی باطنی (پنهان) است.
شگردی که در این رمان بکار رفته است، مثلث زیر ساختی روابط داستانی است که رو ساختی کاملاً متفاوت از زیر ساخت ارائه می دهد. این مثلث در رو ساخت تکثیر می شود و در زیر ساخت به نقطه وحدت المیرا سیمونیان میرسد که امیل و امیلی نیز تکثیر و یا شخصیت مقابل او به شمار می آیند. البته، باید متذکر شد که نکته ضعف و قوت داستان در یک جا قرار دارد. درست همین نکته که شگرد داستان می توانست باشد، معلق می ماند و تکلیف داستان روشن نمی شود که چرا خانواده سیمونیان از چنین اهمیتی برخوردارند که داستان با آنها آغاز و پایان می یابد و همه حوادث نیز گرد آنها می گردد. در واقع، زاویه دید کلاریس، تنها به حدیث نفس خود نمی پردازد، بلکه نقل قول می کند و دیگران را نه با تصور خود بلکه به گونه ای آگاه کل تصویر می کند، در صورتی که خواننده می داند که باید پای حرف های یک راوی به نام کلاریس بنشیند. در اینجاست که روایت و فضاسازی با هم جور در نمی آیند و روایت در یک مسیر پیش می رود و فضا سازی در مسیری جدا و این دو نقطه تلاقی ندارند. به این معنی که، همچنان روایت از جانب کلاریس است، اما مسئله رمان او نیست و او یکی از مسائل رمان است. پس چرا به دیگر شخصیت ها ارجحیت دارد و قدرت روایت به دست او داده می شود.
زبان ذهنی و عینی: زبان ذهنی به زبانی گفته می شود که تفکرات و حرکات ذهنی، در زبان نمودار شود و زبان خود نوعی تکثیر روایت داستانی باشد، چنانکه با حذف زبان تقریباً داستان نیز از بین می رود، چرا که داستان در زبان روایت میشود و همراه و همزمان با خوانش زبانی، داستان اتفاق می افتد و متن همچنان حضور دارد. زبان عینی به زبانی گفته می شود که چشم خواننده را برای رساندن به موضوع اصلی و هسته داستانی حرکت می دهد، و پس از خوانده شـدن متن، غیاب متن و حضـور مضمون ایجاد می شـود. برای قـرار گرفتن این رمان در یکی از این دو طبقـه بندی، متن کوتاهی از کتاب را حاضر می کنیم: «پرید وسط حرفم. «امروز سه شنبه است.» هول شدم. «دیروز تلفن کرد که نمی تواند بیاید چون ــ». باز پرید وسط حرفم. «شما که گفتید تلفن ندارد؟» داشتم منفجر می شدم. «پسرش تلفن کرد.» » ص84 . با توجه به این بریده متنی، می بینیم که وسط حرف پریدن اجرا شده است، اما بلافاصله بعد از آن جمله توصیفی «داشتم منفجر می شدم» می آید. جملات توصیفی از اجراهای متنی می کاهند و به زبان عینیت می بخشند. و در جای دیگر می بینیم: «با صدای روشن شدن ماشین چشم ها را باز کردم. اما تا آرتوش دنده عقب از گاراژ بیرون نرفت و توی خیابان نپیچید و صدای ماشین دور نشد، نگفتم «خدایا، متشکرم.» » ص167. به طور کلی جملاتی که راوی از زاویه دید اول شخص خود نقل می کند، جنبه بیرونی دارد و ما از درون راوی بوسیله حرکات بیرونی او و یا حرف های او آگاه می شویم. هیچگاه ریتم ها با تپش قلب راوی و یا بهت و سکوت او تغییر نمیکند و داستان آهنگ خاص خود را مینوازد و در این نمونه ای که آورده شد می بینیم که با توصیف رفتن شوهر و جمله ای که هنوز گفته نشده، ولی راوی پیشاپیش آن را در زبان عینیت می بخشد، پی به حالت درونی زن داستان می بریم. اما اینگونه عدم اجرای عامدانه را نمی توان خصیصه سبکی دانست، بلکه عدم نکته سنجی درباره زبانیت داستان است که راوی و خواننده را از دال های سطح زبان به مدلول های سطح داستان می رساند و این همان نگارش نیمه سنتی داستانی است که در ادبیات معمول است؛ اما نباید جذابیت های زبان ـ داستانی را فراموش کرد که گاهی زبان به سمت ذهنیت حرکت می کند.
کل داستان، یک مینی مال: کل داستان یعنی: «چراغ ها را چه کسی خاموش می کند؟» و آنکه چراغ ها را خاموش می کند، کسی است که برای نشان دادن این مسئولیت خطیرش به داستان پردازی می پردازد. روابط چندگانه، مثلث های داستانی را تشکیل می دهد و نشان می دهد که احتمالاً در هر خانواده ای کسی هست که همیشه او چراغ ها را خاموش می کند. یعنی آخرین نفری که رفتن همه اعضای خانه را به اتاق خواب منتظر می شود و بعد با ایجاد خاموشی ـ و نه روشنی، چرا که هر کسی ممکن است چراغ ها را روشن کند ـ تمام شدن روزها را بهتر و دقیق تر از سایرین درک می کند و چنین شخصیتی در هر خانواده، شایستگی داستانی شدن (ماندگاری) را دارد، چرا که زاویه دید او همه را در برمی گیرد، ورود و خروج همه افراد خانه را می بیند و اوست که در خانه می ماند؛پس مرکزیت روایت برعهده او میتواند قرار بگیرد و به همین دلیل زبان عینی داستان تکمیل کننده بخش روایت متمرکز است. چرا که اگر راوی شخصی بود که شخصیت های داستان را پیش رو نداشت، می بایست در ذهن خود آنها را بسازد، و زبان نیز به ذهنی شدن نزدیک میشد، ولی با جایگاه روایتی این داستان، زبان عینی درقالب روایت متمرکز ظاهر می شود و خاموشی چراغ ها، داستان عینی منی می شود که تکثیر پذیر است.
نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.