مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس، آبراو، هاجر. مرگان زلف های مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنه در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یک راست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شب های گذشته را سلوچ لب تنور می خوابید. مرگان نمی دانست چرا؟ فقط می دید که سر تنور می خوابد. شب ها دیر، خیلی دیر به خانه می آمد، یک راست به ایوان تنور می رفت و زیر سقف شکسته ایوان، لب تنور، چمبر می شد. جثه ریزی داشت. خودش را جمع می کرد، زانوهایش را توی شکمش فرو می برد. دست هایش را لای ران هایش - دو پاره استخوان – جا می داد، سرش را بیخ دیوار می گذاشت و کپان کهنه الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود- درویش می کشید و می خوابید. شاید هم نمی خوابید. کسی چه می داند، شاید تا صبح کز می کرد و با خودش حرف می زد؟ چرا که این چند روز آخر از حرف و گپ افتاده بود.