مرشد و مارگاریتا[Master I Margarita].رمانی از میخائیل بولگاکف (1)(1891- 1940)، نویسنده روس. این اثر از 1928 تا 1940 نوشته شد و در سال 1966-1967 انتشار یافت. مرشد و مارگاریتا شاهکار بولگاکوف و یکی از متنهای مهم ادبیات جهان در قرن بیستم است. شیطان، که در سالهای 1930 در ظاهر وولاند(2)، معلم آلمانی و متخصص جادوی سیاه، به مسکو آمده است، خود را به برلیوز(3) و بیزدومنی(4)، ادبایی که نه به خدا معتقدند و نه به شیطان، مینمایاند. طی مکالمهای بر یک نیمکت، شیطان- وولاند به آنها تأکید میکند که در اشتباهاند: لحن بیگانهاش محو میشود و به جادوی کلام مخاطبان خود را به پیش پونتیوس پیلاتوس(5)، پنجمین والی یهودا میبرد، که در آن لحظه قصد دارد حکم مرگ یوشع، پیشگوی سرگردان، را تصویب کند که اصل و نسب نامعلومی دارد و به ایراد سخنان خرابکارانه در مورد قدرت دولت و فراخواندن مردم به تخریب معبد متهم شده است. یوشع اظهار میدارد که قلمرو حقیقت و عدالت پدیدار خواهد شد؛ جایی که هیچ قدرتی ضرورت نخواهد داشت، زیرا که قدرت همیشه خشونتی تحمیل شده بر انسان است. وولاند در این وقت «هفتمین دلیل» وجود خداوند را به آن نویسندگان واخورده نشان میدهد: پیشگوییهای او تحقق مییابد. در واقع، برلیوز بر روی روغنی سر میخورد که زنی به نام آنوشکا بر زمین ریخته است و سرش در برخورد با تراموایی که دختری از جوانان کمونیست هدایت میکند قطع میشود.
بیزدومنی، که درگیر هذیانی بحرانی میشود، دیوانهوار به هر جا میدود. سرانجام با غریب در ام. آ. اس. اس. اُ. ال. تی، سازمان نویسندگان مسکو، سر درمیآورد و تقاضا میکند که بیگانهای را که «با قدرتهای ظلمانی ارتباط دارد و برلیوز را کشته است» دستگیر کنند. پس او را به کلینیک روانی دکتر استاوینسکی(6) میبرند و آنجا تجسم اعدام یوشع را در خواب میبیند. وولاند و گروهش(اهریمنان عزازیل و کوروویف فاهوت و بهموت گربه در رکاب اویند) شهر مسکو را مغشوش میکنند و نقاب از چهره همه «محافظهکاران» برمیدارند و شرارتهای نهان را افشا میکنند. رسواییها و آتشسوزیها و دعواها و رویدادهای «توضیحناپذیر» به آهنگی جنونآمیز در پی هم میآیند. در این حال، در کلینیک استراوینسکی، بیزدومنی از اتفاق با فرد ناشناسی، ملاقات کرده است که در اتاقی بیدر به سر می برد. بیزدومنی به او میگویند که «به سبب پونتیوس پیلاتوس»بستری شده است و مرد ناشناس نیز، در پی ضربه این اعتراف، ماجرای خود را شرح میدهد. او که نویسنده کتابی درباره پونتیوس پیلاتوس بود که کسی نشر آن را به عهده نگرفت، دیوانه شده و خانهاش را ترک کرده است تا در کلینیک زمینگیر شود و زنی را که همیشه دوست داشته بیخبر گذاشته است. این زن، به نام مارگاریتا که بدون عشق با شخص معروفی ازدواج کرده بود، مخفیانه به همسری او درآمده است. « آن زن او را به پیش میراند و برایش افتخار پیشگویی میکرد و، بدین ترتیب، او را ’ مرشد‘ نامید.»
در بخش دوم رمان، خواننده با مارگاریتا آشنا میشود که از مرشد بیخبر است و عذاب میکشد. اما رؤیایی به او اعتماد میبخشد. پس از آن، چگونگی رویدادها حس پیش از وقوع او را تأیید میکند. با عزازیل آشنا میشود و عزازیل به او پیشنهاد میکند که با شیطان روبهرو شود. مارگاریتا میپذیرد و بدین ترتیب، ساحره و ملکه شبنشینی بزرگ ماه بدر در بهار میشود که هر سال آنجا شیطان نفرینشدگان را به مدت یک شب، بار دیگر زنده میکند.
چون صبح میشود، وولاند در عوض معشوق را به مارگاریتا باز میدهد و او همزمان با رمانی که گمان میکردند سوخته است، بار دیگر هویدا میشود.« دستنوشتهها نمیسوزد!» مدتی بعد، در حالی که توفان بر مسکو فرود میآید، مارگاریتا دو فصل از رمان مرشد را میخواند که قتل یهودا را به دست پونتیوس پیلاتوس و تدفین یوشع را شرح میدهد. متی لاوی حواری بر وولاند ظاهر میشود تا از او بخواهد که مرشد و مارگاریتا را با خود ببرد و به آنها آرامش بخشد. مرشد، در این پونتیوس پیلاتوس محکوم، میتواند سرانجام کتاب خود را با این جمله به پایان برساند:« او آزاد است! آزاد! منتظر تو است»: با ادای این کلمات، شکنجه پایان میگیرد و پیلاتوس به یوشع میپیوندد، مرشد و همدمش خا نه ابدی خود را میبینند که پیش میآید،«کسی مرشد را آزاد میکند، همانگونه که او خود به قهرمان آفریده خویش آزادی بخشید»
چرا مرشد به نور نرسید؟ بیشک بدان سبب که به قدر کافی حاکی از آن نوری نبود که بر او آشکار شد، شاید از سر بزدلی، که به گفته بولگاکوف «بدترین عیب روح » است، به قدر کافی به خود اعتقاد نداشت و بیش از حد به قدرت مطلق وولاند اعتماد کرد ، شیطان حیرتانگیزی «که تا ابد بدی میخواهد و تا ابد خوبی صورت میدهد...»
مرشد و مارگاریتا، با وجود ساختاری به نهایت متکلف، رمانی است با قابلیت صریح سخنگفتن خطاب به تخیل و به قلب. بولگاکوف، مانند هوفمان(7) که یکی از نویسندگان باب طبع اوست، مرزهای میان روزمرگی و معنویت را از میان برمیدارد. ساحرهها و اهریمنان و خونآشامانی که از اعماق قرون وسطا آمدهاند در کوچههای مسکو گردش میکنند؛ برخورد دنیای وهمآلود و نامعقول شیطان و نوکران او تأثیراتی شفاف و سازنده و مضحک به وجود میآورد. بولگاکوف که هم نویسنده است و هم دلقک نابغه، با ما از فلسفه و دین و سیاست سخن میگوید. اما این کار را با آزاد اندیشی و ابداعی انجام میدهد که یادآور سیرک یا تئاتر است. و دیگر اینکه ماجرای عشق مرشد و مارگاریتا نیز هست؛ ماجرایی رمانتیک و سرشار از تغزل و شعر و سرشار از مصیبت و خوشبختی. بولگاکوف نوشته است: «باید قهرمانان خود را دوست داشت»؛ و در واقع آن قدر اصلیت و حقیقت عمیق در حکایت شادیها و تشویشهای مرشد و مارگاریتا احساس میشود که آنها، دور از هر گونه متعارف بودن، خود به خود به عاشقان اسطورهای ادیبات جهانی میپیوندند.
مهشید نونهالی. فرهنگ آثار. سروش.