بچه ها نگران و ناامید به تصویرشان در آینه نگاه می کردند، و تصویر نگرانشان هم از داخل آینه به آن ها چشم دوخته بود. بودلرها چند دقیقه ای ایستادند و به شیوه اسرارآمیزِ گذر زندگیشان فکر کردند و آن قدر در افکارشان غرق شدند که وقتی کسی آن ها را صدا زد، کمی از جا پریدند.
یکی گفت: «شما باید وایولت، کلاوس و سانی بودلر باشید.» و بچه ها برگشتند و مرد خیلی قدبلندی را دیدند که موهای خیلی کوتاهی داشت. مرد زیر پوش آبی رنگی پوشیده بود و هلویی در دست داشت. او لبخند زد و به طرف بچه ها آمد، اما بعد، وقتی جلوتر آمد، اخم هایش را در هم کشید و گفت: «وای، شما که سرتا پایتان پر از تراشه چوب است. امیدوارم دور و بر چوب بری ول نگشته باشید. آنجا برای بچه های کوچک خیلی خطرناک است.» وایولت، که به هلو نگاه می کرد، با خودش فکر می کرد جرأت دارد یک گاز از آن بخواهد یا نه. او گفت:" ما تمام صبح آنجا کار کرده ایم."