زری گفت: به خاطر اینکه خواستم کاری به تو نداشته باشند و بتوانیم راحت زندگی کنیم. یکدفعه به گریه افتاد و گفت: به خاطر این یکی که توی شکمم است، چه فایده ای دارد بچه را با بدبختی به دنیا بیاوری و بزرگش کنی طاقت نداری، مفت از دستش بدهی. یوسف و خسرو آروم شدند و شروع کردند به نوازش زری که ما را ببخش. یوسف گفت: اگر از همان اول حقیقت را گفته بودی، این همه اذیت نمی شدی. آن شب گذشت و زری فقط به فکر این بود که آیا او ترسو است پس شجاعتش کجا رفته. آیا نگه داشتن خانواده و پرهیز از جنگ در آن ترس است. براستی ترس و شجاعت چیست؟ فردا صبح هر کس مشغول کاری بود. عمه داشت دینارهای طلا را که خریده بود میان رویه و آستر کت جا می داد و دور آن ها را می دوخت. خسرو داشت نامه ای می نوشت برای حاکم تا شاید اسبش را پس بگیرد. یوسف داشت کتابی می خواند و هر گاه خسرو با مشکلی بر می خورد از پدرش می پرسید. زری داشت لباس اتو می کرد، یک دست لباس کهنه ی خسرو را اتو کرد و به غلام داد و گفت: کلو را اول به حمام ببر و بعد این لباس ها را بده بپوشه. غلام که رفت خانم فاطمه به یوسف گفت: نگه داشتن کلو امکان ندارد و بایستی که او در کنار خانواده اش باشد. زری با حرف عمه خانم موافق بود ولی یوسف اصرار داشت کلو را به مدرسه بفرستد تا نوشتن یاد بگیرید. زری بلند شد تا عرق معطر بیاورد ولی تمام شده بود و با دو مشربه بزرگ رفت تا از همسایه خود که پیرمردی بود عرق بخرد که متوجه می شود دختر حاکم را اسبی برداشته و به صحرا زده است. زری به خانه می آید و موضوع را به همه می گوید که ناگهان صدایی از تپه می آید که می بینند، سحر در حالی که دختر حاکم را سوار دارد بر روی بالای تپه ظاهر می شوند. پایین تپه کلی ماشین بود، از ژاندارمن و پاسبان گرفته تا خود حاکم و زینگر و ... همه آنجا بودند.