«بعد فهمیدم که همون جا می میرم و در حقیقت دیگه واقعا برام مهم نبود. همه ی بدنم از درد گر گرفته بود، پوستم از تب تیر می کشید، مفصل هام درد می کردن، و سرم سنگین بود. پارچه ی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، به سختی می تونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچه ی سرکش، گرفت و هل داد بیرون. این قدر لاغر و سبک شده بودم که تقریبا راحت پرت شدم.
صبح مه آلودی بود، ولی از همون فاصله می تونستم یه حفاظ سیم خاردار و یه در بزرگ ببینم. بالای اون در نوشته شده بود: «استروهن» می دونستم اون چیه. یه نگهبان دیگه ازم خواست همون جا بمونم و بعد به طرف کیوسک نگهبانی رفت. اون جا با هم صحبت کردن، بعد یکی شون به بیرون خم شد و به من نگاه کرد. اون طرف ردیفی از آلونک های کارخونه بود. یه جای متروک بود با حال وهوای بدبختی که پوچی ازش می بارید. تو دو گوشه، دو برج دیده بانی با اتاقک قرار داشت و برای جلوگیری از فرار، اون جلو بود. اما اصلا جای نگرانی نبود. می دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت می سپری؟ یه جورایی بهت خوشامد می گه.»