می دانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت -گرچه چیزی نمی نویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصّه های تو مفرّی و یا مفرهایی هم هست که جلب توجّهت را می کند و نمی گذارد زیاد ناراحت باشی. و اینقدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت می برد. از کاغذها پیداست. خودت نوشته بودی که حالت بهتر از آن است که متوقع بودی. بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بی بو و بی خاصیت من می افتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را می نویسی. و همین انصراف خاطر اجباری خودش بزرگترین کمک ها را به تو می تواند بکند هیچ می دانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلاً تو بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.
* * *
می دانی سیمین، یک آدم ملغمه تضادها است. نمی خواهم ادا در بیاوری و از خواندن این کاغذ خودت را ناراحت شده بدانی و بعد جوابش را بدهی که همچه شدی و همچه. می خواهم اینها را بخوانی و بدانی که این مرد چه جوری دارد خودش را برای خودش وصف می کند. من گاهی فکر می کنم که یک عمر واخورده ام. سرخورده و وازده شده ام. گیر کرده ام میان ادب و سیاست و از هر دو مانده ام. گیر کرده ام میان مدرنیسم و عهد بوقی بودن و باز وازده شده ام. گیر کرده ام میان قناعت انزوا و جبروت قدرت و باز سرخورده ام. نه این را دارم نه آن را. گیر کرده ام میان عشق و عقل.