این شرح حال یکی از مهم ترین و بهترین کارگردان های زنده ی سینماست به روایت خودش؛ شرح حالی اعتراف گونه که نظیرش را بعید است بتوان میان هنرمندان یافت. مردی که زندگی خود را از ابتدا تا سال های میانی زندگی اش به گونه ای شرح می دهد که همه چیز واضح و آشکار باشد و حس نمی کند که با گفتن چیزی، نکته ای، حرفی یا خاطره ای، ممکن است تصویرش در ذهن آن ها که تماشاگر فیلم هایش هستند دستخوش تغییر شود. همه چیز را می گوید تا خودش را آن گونه که هست به تماشا بگذارد؛ نه آن گونه که تماشاگرانش او را به واسطه ی سینما شناخته اند.
نکته ی اساسی رومن به روایت پولانسکی، شاید، روحیه ی آزادمنش راوی اش باشد که همه چیز را آن جور که اتفاق افتاده توضیح می دهد. این تصویری است که خود پولانسکی دوست دارد به نمایش بگذارد؛ داستان مردی که از ابتدای تولد بد آورده، سختی دیده و روزهای خوش زندگی اش آن قدر کم بوده که به یاد آوردن شان به خاطره ای گنگ و دوردست می ماند. اما ابایی هم از گفتن این خاطره ها ندارد. با شناخت این گذشته است که می شود درباره اش قضاوت کرد و با شناخت این گذشته است که می شود فهمید چرا پولانسکی دوستان فرانسوی اش را در تحریم جشنواره ی کن ۱۹۸۶ تنها گذاشت و اعلام کرد که اعتقادی به تحریم ندارد، یا می شود فهمید چرا پولانسکی را همیشه کارگردانی می دانند که سینمای اروپا و آمریکا را به هم نزدیک کرده است. یک اروپایی که وقتی از قاره اش خسته شد، قاره ی دیگری را برای زندگی انتخاب کرد، اما ظاهراً قواعد زندگی در این قاره ی جدید را نیاموخته بود و مجبور شد برای رسیدن به قاره ی خودش دست به فرار بزند؛ فراری که سی و چند سال بعد از آن هنوز سایه ی سنگینش روی زندگی اوست.