گاهی اشخاصی را می بینی که کاملاً برایت ناشناس هستند، و از همان نگاه اول به آن ها علاقه مند می شوی، می گویی که این علاقه یک دفعه و ناگهانی، و پیش از آن که اولین کلمه را بر زبان جاری کنی، ایجاد می شود. میشل لبر در کاناپه ی قرمز اشخاصی خلق می کند که مخاطب به آن ها علاقه مند می شود؛ یک دفعه و ناگهانی. آن و کلمانس بارو داستانی را می سازند که مخاطب را با زندگی و خاطرات و اندوه ها و آرزوهای دو نسل روبرو می کند؛ نسلی که انقلاب را با پوست و خونش احساس کرده و نسلی که در آرامش بعد از طوفان به دنیا آمده است.
داستان این رمان روایت زن جوان خبرنگاری آن- است که برای پیداکردن مردی که دوستش داشته یه سفر می رود. آن با دویدن در تونل سکوتی که ژیل معشوقی که برای پیداکردنش راهی سفر شده است_ حفر کرده است در حرکت رو به جلو در مکان از نسل خود حرف می زند و با مرور خاطرات دور و نزدیکش، با حرکت رو به عقب در زمان از کلمنس بارو و زندگی او سخن می گوید. او با یادآوری خاطرات کوتاهش که سرشار از سرگشتگی و سرخوردگی است و کلمنس با خاطرات دورسش از معشوقی که در جریان انقلاب کمونیستی و ضداستعماری اعدام شده است، نمایندگان نسل خود هستند. لبر در این نمایش از داوری می گریزد و درواقع این مخاطب است که نتیجه گیری نهایی از این چالش را بر عهده دارد.
روایت کاناپه ی قرمز تنها به آن و کلمنس و کاناپه ی قرمز خانه ی آ ن ها که درواقع موقعیت روایی داستان نیز هست- محدود نمی شود. میشل لبر داستانش را در گذار از کنار آدم هایی روایت می کند که ترکش های انقلاب را، مستقیم یا غیرمستقیم، حس کرده اند و حالا نه انگیزه ای برای زیستن دارند و نه ایده ای. میشل لبر روایتش را با فمنیسم آمیخته است؛ فمنیسمی نه آن چنان پررنگ و افراطی ولی محسوس و واقع نما. او شخصیت هایش را جدا از تاریخ و زمانه نمی داند و آن ها را تنها جزئی از یک کل به نمایش گذاشته است. و به همین دلیل هم به شخصیت های داستان اجازه حضور و بروز داده است و هم به جامعه آن ها. این تکثر آراء در نهایت منجر به چند بعدی شدن داستان و رد مطلق گرایی می شود.
این رمان در سال ۲۰۰۷ نامزد دریافت جایزه ی کنگور، معتبرترین جایزه ی ادبی فرانسه، بود و چندین جایزه دیگر دریافت کرده است.
خانم میشل لِبْرْ متولد 1947 میلادی است و اکنون در پاریس زندگی می کند. قبلاً بازیگر تئاتر و معلم دبستان و مدیر مهدکودک بوده است.