مجموعه داستانی شامل ۱۷ داستان کوتاه، دریچه ای نو به زندگی مبتنی بر دین، کوچه پس کوچه های قم و حوزه علمیه و نگاهی مدرن به سنتی ترین بخش زندگی سنتی، داستان ایستگاه بهشت چنین آغاز می شود: آخرهای روز است. تنها نشسته ام بر روی صندلیِ یکسره ی ایستگاه اتوبوس. صندلی فلزی همیشه سرد. معصومه را بغلم گرفته ام و در آخرین نقطه ی سمت راست صندلی نشسته ام. تا معصومه به عادت همیشه اش دستش را گره کند دور میله ی عمودی صندلی. تا آخرین حد ممکن خودم را به میله می چسبانم تا از آدم های دیگر-مردها- دور باشم. عصر است. عصرهای دلگیر بهار قم. امروز حتی برای معصومه هم چیزی نخریده ام تا سرش گرم شود. چیزی نمیگوید ولی. شاید مامان را درک میکند. تنهایی و دل گرفتگی اش را. به بابا فکر میکنم. به دست های مامان. به سه هزار کیلومتر فاصله. به دوری مان. وقت هایی که به آن ها فکر می کنم معصومه را محکم تر در بغلم می گیرم و در خودم جمع می شوم. در همین صندلیِ یکسره ی این ایستگاه.