سبد خرید شما خالی است.
نیروهای دشمن به اشتباه فکر می کنند که من هم رزمانم را کشته ام، به همین خاطر مثل اسرای جنگی با من رفتار نمی کنند. اصلاً حال خوبی ندارم. از چشم های باز نفر جلویی می ترسم. طوری نگاه ام می کند انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام، گناهی که باید تقاصش را به بدترین شکل ممکن پس بدهم. فرمانده ی دشمن به طرفم می آید. لبخندی می زند و به زبان خودشان چیزهایی می گوید. کمک ام می کند بلند شوم. برای آخرین بار نگاهی به افراد گروه می اندازم. انگار همگی آرام خوابیده اند. خوابی شیرین که باید سال ها حسرت یک لحظه اش را داشته باشم.