سبد خرید شما خالی است.
اما طول کشیده بود. هر پنجشنبه مادر را از تختش بلند میکرد، لباس تنش میکرد، موهایش را شانه میزد و میرفتند آن سر شهر. توی محلهایی با کوچه های باریک و پیچ در پیچ پر از بچه و آشغال هایی که توی روز روی هم تلنبار شده بود اینجا و آنجا و محسن همه را تار میدید. به عینکاش عادت نداشت، سنگین بود و زشت، نمیگذاشت اش. مادرش صد بار پیف پیف میکرد و فحش میداد. اما تا میرسیدند مهربان میشد و هر کاری که میکردند، هرچه که میگفتند، قربان صدقه شان میرفت.