چند دقیقه پیش ، همان صدای همیشگی . هر بار با شنیدن آن صدا، قلبم فرو می ریزد، درست مثل شبی که از جزیره برگشته بودیم و من داشتم از ترس می مردم که مبادا متوجه شوند که ماتئو، جلوی در ساختمان ، در انتظار من است . با این حال وقتی تاکسی حرکت کرد، هراسان شده بودم . همان طور که ماتئو رفته رفته از من دور می شد، من نیز حس می کردم که در صحبت کردن با گولیلمو نباید شتابی نشان دهم (و با وجود این که داشتم از آنچه تو آن را تقصیر من می نامی ، رنج می بردم ) حس می کردم که بار دیگر آن عذاب وجدان نامعلوم و همیشگی دارد در قلبم جای می گیرد... ... من داشتم فکر می کردم که دیگر هرگز سعادتمند نخواهم شد. و یک روز، مرگ من نیز فرا خواهد رسید. به نظرم سانتا ترزا هم همین را می گفته است : تا دو ساعت دیگر، نه ؟ بگذریم . به هر حال ماجرای ما دارد به انتها می رسد. ماتئو اغلب ، با نگرانی خاطر به من خیره می ماند. دستش را به پیشانی من می کشد و زمزمه کنان می گوید: حتی عشق من نیز موفق نخواهد شد از تو دفاع بکند، نه ، هیچ کس قادر نیست که آن لحظه ، لحظه مرگ را به عقب بیندازد.