یک. «نکته های ویرایش» (علی صلحجو، نشر مرکز) مجموعه ای از یادداشت هایی است که نویسنده در "چند دهه کار ویرایش" یادداشت و بعد پرداخت کرده. اگر وبلاگی بود با اسم، مثلاً، «یادداشت های یک ویراستار»، که نکته های ویرایشی ای که به نظرش می رسید را می نوشت، و نویسنده اش پس از چند سال نوشته های وبلاگ را مرتب می کرد و عناوین لیبل های اش را عنوان فصل ها می گذاشت، چیزی شبیه این کتاب می شد. به هر حال لذت و فایده ی خواندن آرشیو یک وبلاگ مفید و کاربردی را دارد. ضمن این که این طور نوشتنِ یادداشت وار و نکته ایْ مقدمات و مؤخرات و حاشیه هایی که حوصله سر می برند را حذف می کند و به چیزی شبیه کتاب های نکته های کنکوری شبیه اش می کند_ که البته ضمن مفید بودن کمبودهایی هم دارند.
ء
دو. خود نویسنده گمان می کرده که "خواندن یادداشت ها برای حرفه ای ها جالب و در برخی موارد آموزنده، و برای غیر حرفه ای ها مفید باشد". اما یادداشت ها، طبعاً، در یک سطح نیستند. برای من، که احتمالاً جزء دسته ی آماتورهای علاقه مند قرار می گیرم، بعضی نکته ها زیادی بدیهی بود و نوشتن نداشت؛ بعضی اما و اگر داشت و نمی توانستم، دست کم با آن تاکیدی که نویسنده گفته بود، بپذیرم؛ بعضی یادداشت ها آموزنده بود؛ و بعضی جالب بود (نکته هایی بود که می خواستم بنویسم و نویسنده به خوبی نوشته بود).
یکی دو نمونه از این آخری ها:
ء
نام کامل
هیچ توصیفی کامل نیست. هر توصیفی فقط بخشی از واقعیت را نشان میدهد. همۀ توصیفها در همۀ جمله ها قرار دارند و هیچ کس نمیتواند همۀ جمله ها را بنویسد. آنهایی که میخواهند همۀ واقعیت را بگویند، آن هم زمانی که فقط یک عبارت در اختیار دارند، به چاله ای میافتند که این روزها نمونه هایش را در برخی از تابلوها در کوچه و خیابان میتوان دید. نمونه: «مدرسۀ راهنمایی نمونه مردمی ممتاز غیرانتفاعی شهید محمد حسین کلانتری (سقاباشی)». نام این مدرسه هرگز به یاد نخواهد ماند، زیرا اصولاً هویت نامی (واژگانی) ندارد. ظاهراً، باید در این ضرب المثل که میگوید «کار از محکم کاری عیب نمیکند» تجدید نظر کرد. (ص 193)
ء
من در نوشتن به این مرض مبتلا ام و همیشه از کامل نبودن توصیفها رنج میبرم و مشتاق افزودن ام. از آن جا که یک بیماری دیگر هم دارم، و آن این است که به جای درمانِ درد و مرضْ تحلیل اش کنم، میخواستم یک بار تئوریزه شده ی این که چرا باید از افزودن صفتها گذشت را بنویسم. خلاصه اش این بود که میتوان توصیفْ را بده-بستانی (trade-off) میان دقت و کامل بودن وصفِ نوشته، از یک سو، و سادگیِ فهم و درک خواننده، از سوی دیگر، دانست. و گاهی باید برای دومی از اولی گذشت. طبعاً اگر مینوشتم به همان آفت نوشتن دچار میشد و به سادگی و رسایی این نوشته ی خوب صلحجو از آب در نمی آمد. بالاخره باید فرقی باشد میان، به قول نویسنده، "نوقلمان" و کهنه کارها.
و این یکی که، باز، از آن چاله هایی است که زیاد در آن میافتم:
نقش «چیز»
(در جملۀ) «مراد از تحصیل چیز دیگری است.» اگر با نگاه غیر ملانقطی به این «چیز» نگاه کنیم، هیچ اشکالی در آن نیست. مسئله از آن جا آغاز میشود که با نگاهی به اصطلاح «دقیق» به آن خیره شویم. در این صورت، متوجه میشویم که مراد از تحصیل، هر چه باشد، چیز نیست زیرا نه فقط شهرت، مقام و حیثیت، و هر معنویت دیگری که از علم بر آید، چیز نیست، بلکه ثروت را نیز نمیتوان چیز نامید. در اینجاست که ویراستار به فکر تغییر چیز می افتد تا مشکل را حل کند. ابتدا آن را به «مسئله» تبدیل میکند. بعداً، به این فکر میافتد که آیا موارد مذکور را میتوان مسئله دانست؛ متوجه میشود که آنها مسئله نیستند. سپس، «موضوع» را بر میگزیند. بررسی دقیق او را به این نتیجه میرساند که این موضوع موضوعیت ندارد. آنگاه واژۀ «امر» را به جای آنها مینشاند. اما به او گفته اند که این امر «چیز» زائدی است. خلاصه، همچنان خودش را در حال کشتی گرفتن با این کلمه نگه میدارد و چون نیتش در این کار پیرایش زبان فارسی است، هرگز از این کار خسته نمیشود. چنین است که واژه ای سرراست و نقشدار به عنصری مبهم و مشکلزا بدل میشود که هر وقت بخواهیم آن را به کار ببریم، دستمان بلرزد و از آن پرهیز کنیم و، در نتیجه، به دام کلماتی بیفتیم که نه فقط نوشته را دقیقتر نمیکنند، بلکه از فهم طبیعی آن در حالت معمولی نیز جلوگیری میکنند. متأسفانه، کار ویرایش در کشور ما، گاه، به این نوع موارد محدود می شود. (ص 195)
ء
و این یکی، که مرا یاد این نوشته انداخت. هر چند طبعاً بهتر از من نوشته، حتا اگر با "جایز نبودن شتاب" اش موافق نباشم:
ء
سیاق نامه های اداری
نامه های اداری و رسمی، در همه جای دنیا، سیاق نوشتاری خاصی دارند. در دهه های اخیر، این سیاق دچار بحران شده است. ارباب رفته و رعیت به شهروند تبدیل شده است. به سخن دیگر، مناسبات اجتماعی تغییر کرده و این مناسبات جدید نیاز به واژگان متناسب با خود دارد. دیگر کسی نمی خواهد خود را "بنده"، "حقیر"، "بندۀ کمترین" یا "الاحقر" و دیگران را "حضرت اجل" خطاب کند. به این ترتیب، بین "الاحقر" و "حضرت اجل" تنشی در گرفته که ظاهراً نتیجۀ محتوم آن برآمدن زبانی است متعلق به فردیت و جامعۀ زبانی امروز. چیزی که هست، در این راه شتاب جایز نیست، هر چند که باز شدن هر راه جدیدی نیاز به شهید دارد. شاید روزی برسد که فقط "من" بماند و "تو". (ص 53)
ء
نوشته های دیگری از این دست باز هم دارد.
ء
سه. اما از آن دسته ی دومیها، که پذیرش شان چند و چون دارد، مهم ترین اش برای من، اصرار نویسنده بر منع استفاده از ویرگول برای جدا کردن نهاد از گزاره و ایجاد مکث بود. تکراری ترین نکته ی این کتاب، تا جایی که من یادم مانده، همین است. (شاید طرح جلد کتاب هم _یک ویرگول سرخ که خودکار قرمزی از آن گذر کرده_ عامدانه یا ناخودآگاه به این اهمیت "کلیدی" ویرگول در ویراستاری اشاره دارد!)
از نظر نویسنده، که ظاهراً الگوی کامل علائم سجاوندی را در "زبانهای اروپایی" می جوید (و این، به نظرم، بی ربط با مترجم بودن نویسنده نیست)، غیر از موردِ تکرار نهاد یا وجود بند توضیحی (معترضه) ویرگول در سه موضع دیگر (بعد از منادا، در جمله های شرطی و قیدهایی که سر جمله می آیند) به کار میرود (ص 150). و لذا آوردن ویرگول بعد از نهادهای بلند "از فراوان ترین و مهمترین اشکالهای نویسندگان ایرانی است که نوشته هایشان از لحاظ سجاوندی پر اشکال است". البته تنها توضیحی که نویسنده برای این منع استفاده میدهد این است که خواننده ی آشنا با علائم سجاوندی از ویرگول انتظار خاصی دارد، که وقتی برای تفکیک نهاد از گزاره از ویرگول استفاده میکنیم این انتظار به هم میریزد و خواندن سخت میشود. (که پیدا است استدلالی است که عادت کردن به آن نوع خاص استفاده از علائم سجاوندی، مثل ویرگول، را پیش فرض گرفته، و به همین خاطر دوری است) من، به شخصه، هنوز نمیدانم میشود از ویرگول برای ایجاد مکث در خواندن یا تفکیک نهادهای بلند از گزاره استفاده کرد یا نه.
ء
چهار. زیادی بدیهی بودن بعضی نکته ها یا توضیحات اضافی بعضی یادداشت ها شاید بی ربط با ذهن و قلم تحلیلی نویسنده نباشد. (مثلاً همان طور که فیلسوفان تحلیلی هم، در مقایسه با همتایان قاره ای شان، ساده نویس تر اند.) می ماند یک مسئله ی دیگر: این که آدم هایی که ذهن تحلیلی دارند ویراستارهای خوبی می شوند یا برای آن که ویراستار خوبی شوند، یا در خلال کارِ ویراستاری، لاجرم ذهن تحلیلی پیدا می کنند. به هر حال این نزدیکی و پیوند با فلسفه ی (زبانِ) تحلیلی را، نویسنده، در یکی از یادداشت ها، صریح تر نشان می دهد. انگیزه ی اصلی و اولی نوشتن این پست هم، که قرار نبود این قدر طولانی یا شبیه معرفی کتاب شود، همین بخش از کتاب، با عنوان "متن" (ص 80)، بود.
در این بخش نویسنده اصل همکاری پل گرایس و چهار شرط آن (اصل کمیت: به اندازه بنویسیم، نه کمتر نه زیادتر؛ کیفیت: صادقانه صادقانه و راست بنویسیم؛ اصل ربط: نامربوط ننویسیم، هر چند درست و حقیقت باشد؛ و اصل شیوه: توالی و نظم سخن را رعایت کنیم) را گفته. بعد، از «ویرایش ساختاری» حرف زده، که به جای توجه صِرف به درستی و دستوری بودن جمله ها به این چهار مولفه می پردازد. و بعد:
«ویراستار ساختاری باید متن شناس باشد. باید بداند چه چیزهایی تشکیل متن میدهند و چه چیزهایی متن را از متنیت می اندازند... بخش بزرگی از آنچه امروز در ایران منتشر میشود، اعم از نوشتههای خلاق و غیرخلاق، از نظر ساختاری معیوب است. به سخن روشنتر متن نیست. متاسفانه، مسیر ویرایش در ایران به سمت ویرایش زبانی بوده است و به ساختار متن کمتر توجه شده است.» (ص 83)
ء
این اشاره به آرای یک فیلسوف زبان تحلیلی، و استفاده از اصول اش در ویراستاری، برای ام جالب بود. مخصوصاً در این فضای فرهنگی که سخن گفتن از متن و متنیت بلافاصله هرمنوتیک و فلسفهی قاره ای، و نویسندگی و تفلسف"خلاق"، را به یاد می آورد.