سبد خرید شما خالی است.
در کلبه ای کنار رود، پیرمرد ریش سفیدی به تنهایی زندگی می کرد. او یک مزرعه داشت که در آن گندم می کاشت. روزها گذشت و گندم ها رشد کردند تا این که زمان درو فرا رسید. در آن هنگام دسته ای از مورچه ها از راه رسیدند و از پیرمرد تقاضای مقداری گندم کردند و پیرمرد با مهربانی به آنها گندم داد. پس از آن مرغ پاکوتاه با جوجه هایش، کبوتر، بز زنگوله پا و کره الاغ از پیرمرد گندم خواستند و پیرمرد مهربان نیز به همه آنها گندم داد. کمی بعد حیوانات برای جبران زحمات پیرمرد هریک کاری انجام دادند و کلبه او را غرق صفا و محبت کردند. این داستان در قالب شعر برای گروه سنی «ب» به چاپ رسیده است.