سبد خرید شما خالی است.
صدها سال پیش مرد پیر خارکشى با زن و دو فرزند خویش که دختر بودند، گوشه دنجى زندگى مى کرد. خارکش سپیده صبح راهى بیابان مى شد و تا دم غروب خار گرد مى آورد، و بعد خارها را پشت مى کرد و به شهر مى آمد. در شهر پشته خار را مى فروخت و با پول آن نان 'بخور نمیری' را به خانه مى برد.
در روزى سرد که مرد خارکش بى حوصله و بیمار به نظر مى رسید، مثل هر روز براى فراهم کردن خار و فروش آن دامن بیابان را گرفت و رفت. اما آن روز هر چه کرد نتوانست خارى جمع کند. و دست آخر، دست خالى به شهر بازگشت! زن خارکش همینکه دید شوهر پیر او دست خالى به خانه آمده است، پرسید: 'مرد مگر امروز کجا بودی؟' . پیرمرد گفت: 'هر چه کردم نشد که پشته خارى جمع کنم. حالا هم دندان روى جگر بگذار و فکرش را نکن. در عوض فردا جبران خواهم کرد.'