سبد خرید شما خالی است.
...پسربچه ی سیاه و چروکیده روی پل بالا و پایین می پرد و می خند د و برای من دست تکان می دهد . روی همان پلی که می گویند پدربزرگ من آن را ساخته و پدرم که د ر آن موقع کودکی مثل همین پسربچه ی سیاه و چروکیده بود ، روی پل به او کمک می کرد و خودم موقعی که کودکی مثل این سیاه و چروکیده بودم روی آن بازی می کردم و حالا او دارد ادای بچگی مرا در می آورد . برایم تخمه ی سیاه می آورد ، برایم شکلک در می آورد و از پنجره ی اتاقم بالا می آید ، همین پنجره ای که می گویند پدربزرگم آن موقع که هیچ کس اینجا نبود آن را ساخته است...