سبد خرید شما خالی است.
... ساعت از چهار گذشته بود و من همین طور در کلیسا قدم می زدم و مردد بودم که به تو سر بزنم یا نه! چون مطمئن بودم اتفاقی برایت نمی افتد، خواستم مدتی تنها باشی و با خودت خلوت کنی. اما افکار نگران کننده رهایم نمی کرد و مدام به ساعت زل زده بودم تا زمان بگذرد. بیست دقیقه ای از ساعت چهار گذشته بود که دیگر تاب نیاوردم و سریع خودم را به این جا رساندم. وقتی با این صحنه ی وحشتناکِ بطری شکسته بر کف زمین و در بسته ی تابوت مواجه شدم، از ترس به خود لرزیدم. امیدوار بودم که در تابوت را بسته و از آن جا رفته باشی، اما وقتی با دلهره در را باز کردم، دیدم که تو بی هوش و بی حرکت، درحالی که دستانت را بر سینه ات گذاشته بودی، درون تابوت دراز کشیده ای...