سبد خرید شما خالی است.
... چند بار دیگر در خیابان پوانکاره به این طرف و آن طرف رفتم، بعد، با قدم هایی محکم، و درحقیقت با اعتمادبه نفس و قاطعیتِ یک خواب گرد، وارد هتلِ لوزان شدم و به طرف پذیرش رفتم.
کارمند که مردی تقریباً سی ساله بود یک نیم تنه ی آبی ملوانی به تن داشت که روی آن یک نشان خانوادگی دیده می شد.
- آقا؟
دو دستم را روی میز پذیرش گذاشتم و چند لحظه از نزدیک به او چشم دوختم، بدون این که چیزی بگویم، همان طور که آدم به چهره ی کسی زل بزند که مدت ها است او را ندیده و تلاش می کند که او را به خاطر بیاورد.
- آقا؟... بفرمایید...
صدای خودم را شنیدم:
- اتاق خالی دارید؟...