سبد خرید شما خالی است.
... در آن میان جوانکی بود لاغر با چهره ای زرد و با موهایی خاکی که با چشمان گودافتاده ی بی رنگش به من خیره شده بود. آیا او حقیقت جنگ را درک کرده و هم اکنون سر تعظیم مقابل خدایگان مرگ فرود آورده، یا از ورای چهره ی درهمم به طبیعت مهربان و ملایم من پی برده و با آن نگاه کم فروغش، از من تمنای راه گریزی می کرد؟ نمی دانستم، تنها می دانستم که تا دقایقی دیگر چه بخواهد و چه نخواهد پس کله اش یک سوراخ کوچک پیدا می شود که همان راه، راه گریزش می شود...