اما به نظر فرانک زیبایی بهروز از چشم و ابرو و قد و بالا نبود. از چیزی وصف نشدنی بود. از راز آلودگی او بود. چیزی که از درونش جاری می شد و روی صورتش می نشست و ملاحتش را بیشتر می کرد. کار خدا بود که چون این پسری به دام دخترهای دانشجوی پلی تکنیک نیفتاده بود. بهروز که لیسانس مهندسی راه و ساختمانش را گرفت نیمه ی دخترانه ی پلی تکنیک را عزادار کرد. دخترهای دانشجو باور نمی کردند که آن پسر بلند بالا، قهرمان زیبایی اندام، نجیب و درس خوان، پسری که مجموعه ی کاملی از مثبت ها بود، در چهار سال تحصیل قطب منفی خود را پیدا نکرده و جذبش نشده باشد. بهروز تنها ساکن عالم خودش بود و کسی را به این عالم راه نمی داد. بعد از لیسانس بهروز کاری در یک شرکت مهندسی پیدا کرد. همکارهای دختر او هم وقتی فهمیدند انتظار برای نگاه ها و حرف های عاشقانه و خواستگاری بی فایده است یکی یکی ازدواج کردند و دست از سر پسری که مثل کبریت بی خطر بود برداشتند و حتی یواشکی به او خندیدند که یارو خواجه است.