سبد خرید شما خالی است.
بهار از راه رسیده بود. گل بوتههای کوچک، سرشان را از خاک بیرون آورده بودند و آسمان آبی را تماشا میکردند. گوزنهای شاخ بلند و بچه آهوهای بازیگوش، جوانههای تازه را بو میکشیدند و به طرف سبزه زارها میرفتند. با این همه کوه بزرگ، هنوز کلاه برفیاش را از سرش برنداشته بود. او ساکت و غمگین نشسته بود و به جویبار فکر میکرد.
جویبار، آرام و قرار نداشت. چند روزی میشد که راه افتاده بود. گاهی از آن بالا به دره عمیقی که زیر پایش قرار داشت نگاه میکرد و با خودش میگفت: شاید هیچوقت به آنجا نرسم؛ آن وقت، بیشتر غصه میخورد…