چوپان خمیازهای کشید و نگاهی به گوسفندها انداخت. یکی از آنها کم بود. خیال کرد گوسفند از گله جدا شده و به جای دیگری رفته؛ این بود که شروع به دویدن کرد. وقتی گوسفند را نیافت، ناامید بازگشت. چوپان با خود پیمان بست که دیگر در صحرا نخوابد.
روز دیگر، باز هم چوپان به صحرا آمد. سایه درخت را دید و هوای آرام بخش را احساس کرد. چند لقمه نان خورد و باز هم به خواب خوش فرو رفت. گرگ که با گله و حال چوپان آشنا شده بود، باز هم آمد و این بار دو گوسفند را برد و چوپان که از خواب بیدار شد، دو گوسفند را ندید؛ به این سو و آن سو دوید. با دیدن رد پای گرگ، همه چیز را فهمید. با خود گفت: به زودی گرگ را میگیرم.
روزی دیگر از راه رسید. این بار، چوپان خود را به خواب زد. گرگ پیش آمد و آرام آرام به گله نزدیک شد. گوسفندها از ترس بع بع بلند سر دادند. چوپان ناگهان از جا جست و با چوب به سوی گرگ دوید.
گرگ ترسید و پا به فرار گذاشت.
چوپان با ناراحتی چوب را در هوا تکان داد و گفت: همین روزها تو را از پا در میآورمای گرگ…