فرآیند نظریه پردازی، یک فعالیت فکری عقلانی است. دانشمندان می کوشند تفسیری عقلانی درباره جهان ارائه دهند، ولی نحوه این تفسیر نیز اهمیت دارد. اختلاف در روش شناسی ها به تفاوت منطق های بازسازی شده نیز مربوط است. اگر روش شناسی و نظریه پردازی را فقط امری انتزاعی و فارغ از محیط اجتماعی ندانیم و آن را در چارچوب عقلانیت موقعیتی و شرایط انضمامی بسنجیم، در آن صورت می توان بین نظریه سیاسی و چارچوب اجتماعی ارتباط معناداری برقرار کنیم.
قرن بیست و یکم شاهد تحولات صنعتی، تمدنی و فرهنگی عظیمی بوده است. فقط با گذشت زمان می توان به عمق این تحولات آگاهی یافت. رقابت های سیاسی و اقتصادی نوینی در حال تکوین و قشربندی های اجتماعی جدیدی در حال ظهورند. شدت این تحولات به قدری است که امواج آن، به نظریه سیاسی نیز کشیده شده است. به طوری که به جرأت می توان از تحول نظریه سیاسی سخن گفت. البته از یک لحاظ نظریه سیاسی همواره در حال تحول بوده است؛ زیرا فیلسوفان سیاسی و عالمان تجربه گرا، در سیاست رویه ای انتقادی داشته اند و از نظریه های پیش از خود انتقاد می کرده اند. بسیاری از پرسش های سیاسی در طول زمان ثابت مانده اند، به هیچ کدام جواب قطعی داده نشده و ظهور هر اندیشه نو به دست آویزی برای ارائه راه حل جدیدی تبدیل شده است. با این روند، نظریة سیاسی به طور طبیعی بازسازی می شود. به این ترتیب، در فواصل زمانی مختلف، اولویت موضوعی انواع مطالعات سیاسی تغییر کرده است.
ذکر مثال، موضوع را روشن می کند. پرسش های مطرح شده در آغاز قرن بیستم، از این نوع بود: حکومت ها و دولت ها چه اهدافی باید داشته باشند؟ و برای دست یافتن به این اهداف چه ابزار و وسایلی مورد نیاز اند؟ ویژگی های یک حکومت خوب چیست؟ بهترین شکل حکومت کدام است؟ اکنون نحوه طرح و پاسخگویی به این پرسش ها تغییر کرده است. به هر حال مسایل بشری، نحوه ارتباط انسان ها با یک دیگر و با جامعه نیز پیچیده تر شده، ملاکهای سیاسی و علم و شناخت ما از جهان و پدیده های سیاسی تحول و گسترش یافته و اجماع جدیدی درباره ارزش ها و اصول بنیادی شکل گرفته است. به علاوه، در ابتدای قرن بیستم، برنامه علمی کردن سیاست کاملا تازگی داشت. روش شناسی اثبات گرا- به عنوان یک رویکرد اصلاح طلبانه در سیاست - تازه مطرح شده بود، اما نگاه نظریه پردازان علوم سیاسی به علم، اینک در آغاز قرن بیست و یکم میلادی، رو به دگرگونی دارد.
اثبات گرایی نیروی حیاتی خود را از دست داده و دیدگاه های فرا اثباگرا رو به رشد است. از سوی دیگر، سیمای ایدئولوژیک جهان طی یک سده گذشته دچار دگرگونی شده است. پیش از شروع جنگ جهانی فاشیسم و سوسیالیسم ایدئولوژی هایی در حال رشد محسوب می شدند، اما امروزه افول کرده اند. رقیبان مسلکی این مکتب ها نیز بدون تغییر نمانده اند. به هر حال، تفاوت لیبرالیسم اصلاح شده معاصر با لیبرالیسم اولیه چشم گیر است. سوسیال دموکراسی نوین (راه سوم) متفاوت از سوسیال دموکراسی ابتدای قرن بیستم میلادی است. در این فاصله زمانی، ایدئولوژی های سیاسی جدیدی نیز ظهور کرده اند. از جمله آنها، می توان به اصولگرایی اسلامی، الهیات رهایی بخش، جنبش صلح سبز اشاره کرد. گذشته از این، دیدگاه های جدیدی درباره ارتباط سنت گرایی و مدرنیسم، دولت و جامعه برابری زن و مرد، حقوق اقلیت ها و مسائل قومی، محیط زیست، نقش احزاب در نظام سیاسی، سلاح های کشتار جمعی و بسیاری مسایل دیگر ارائه شده اند.
نظریه سیاسی در حال انتقال به وضعیت جدیدی است. سیمای آن به تدریج دگرگون می شود. اولا: مسایل، مفاهیم و واژه های جدیدی از قبیل جامعه پساعرفی، گستره عمومی، زبان گفت و شنودی، سپهر مجازی، پسا مارکسیسم جهانی شدن در بحث های سیاسی مطرح می شوند. ثانیا: برخی مفاهیم و اندیشه های رایج در سیاست (از قبیل حقوق بشر، جامعه مدنی، حقوق اقلیت ها، چند فرهنگ گرایی، کثرت گرایی) به شیوه های جدیدی تعریف شده اند. البته تحولات فکری اخیر فقط زاییده تغییرات تدریجی ذکر شده نیست، بلکه دامنه وسیع تری دارد و افزایش شکاف بین مفاهیم تثبیت شده و مستقر و واقعیت های سیاسی - اجتماعی در آن دخیل بوده است. وقتی نظریه سیاسی از روند تحولات سیاسی و اجتماعی عقب بماند، به ناچار نیاز به بازبینی خواهد داشت. بسیاری با توجه به همین نکته، به شیوه های جدید نظریه پردازی روی می آورند. با این حال، بخش مهمی از صاحب نظران سیاسی (به ویژه در کشورهای در حال توسعه) آن را نپذیرفته و رغبت زیادی به استفاده از روش شناسی های جدید نشان نداده اند. بسیاری هنوز با همان عادت های قدیمی خود به دنیا می نگرند؛ حالی که شرایط زندگی و نحوه مناسبات انسان ها، در حال تغییرند. متناسب با آن، باید تلقی ما درباره انسان، ارتباط فرد و جامعه، فرد و دولت، مشارکت سیاسی و نظم سیاسی تغییر کند.