سبد خرید شما خالی است.
کلانتر نان سفید توی قطار تنهاست و دنبال رفیق می گردد تا با او صحبت کند و حرف های خنده دار بزند. کم کم، فضولی توی کار مَردم، باعث گرفتاری اش می شود و سه تا ساندویچ می دزدد!!! بعد هم باید به جای یک دختر خانم خوشگل برود خانه و زندگی آقای خواستگار جوان را ببیند!
فکر می کنی چه کسی اسکلت را توی چمدان گذاشته است؟
فکر می کنی این دختر و پسر عاشق به هم می رسند؟
فکر می کنی کلانتر نان سفید دوست وراج پیدا می کند؟
قصه های کلانتر نان سفید را بخوانید!
او هیچ وقت یک مشکل ندارد!
چون همیشه یک مشکل بزرگ دارد!!!