سبد خرید شما خالی است.
در پارک قدیمی، تنها و یخ زده اندکی پیش، دو شبح گذشتند. چشم هایشان بی جان است و لب هایشان سست، حرف هایشان به سختی شنیده می شود. در پارک قدیمی، تنها و یخ زده دو شبح یادی کردند از گذشته. به خاطر داری شعف روزهای دیرینمان را؟ چرا می خواهید به یاد بیارمشان؟ دلت آیا هنوز تنها به نام من می تپد؟ هنوز جان مرا می بینی در رؤیا؟ خیر. آه روزهای خوشبختی وصف ناپذیر ما که لب هایمان به هم پیوند می خورد. باورنکردنی. چه لاجوردی بود آسمان، و امید ما فراخ! امید گریخت، شکست خورده، به آسمانی سیاه. چنین قدم برمی داشتند در یولاف پوچ، و تنها شب نشست به حرف هایشان سر تا پا گوش.