سبد خرید شما خالی است.
نمی دانم چه ساعتی به خواب می روم. وقتی بیدار می شوم ماه غروب کرده و ستاره ها دیگر پیدا نیستند. بلند می شوم، آهسته از پله های چوبی پایین می روم و کوره راه پشت قهوه خانه را در پیش می گیرم. خنکای سحر… چه حالت غریبی دارد این لحظه از پگاه، پیش از دمیدن خورشید. همه جا آرام است و گویی جهان چشم فرو بسته. جیرجیرک ها خاموش شده اند، صدای مرغ حق را نمی شنوم، بالای سرم دیگر از آن چراغانی عظیم خبری نیست. جهان رنگ دیگری گرفته. نسیمی از جنگل های دوردست می وزد. من زنده ام و یک روز دیگر را خواهم دید. حس می کنم لحظه به لحظه ی این روز را باید زندگی کنم و در عین حال از مرگ هراسی ندارم. هم اکنون حاضر به مردن هستم. بی هیچ تأسفی. پس دیگر از هیچ کس هراس ندارم.