سبد خرید شما خالی است.
خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دست های شان رابه هم گره کرده بودند و می چرخیدند. گل ها و درختان سرسبز، شبنم روی برگ های شان را نوازش می کردند. پروانه ها خنده کنان دور گل ها پرواز می کردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش می خواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد و همه او را دوست داشته باشند.