من تو را خواهم کشت به سرانگشت جنون در همان لحظه یِ شیرین وصال که جهانت ز همه آزاد است من تو را خواهم کشت با همین دست تهی با همین قلب پر از عشق به تو که فقط نام تواش در یاد است من تو را خواهم کشت در همان شب که سکوت می شکند با همان تیر که از بغض جهد به سکوتی که همه فریاد است من تو را خواهم کشت با همان آه که سوزنده تر است با همان آه که هر شب مرا می سوزد با همان اشک که از رخصت من آزاد است من تو را خواهم کشت با همان سادگی دستانم با همان گرمی بوسه به لبت در بزنگاه دمی که کنونش شاد است من تو را خواهم کشت کنج امنیت این بازوها با همین گرمی آغوش خودم با همان شانه ی انگشت به مویی که رها در باد است من تو را خواهم کشت با همان کوچه که خلوت ز من است تو به یاد من از آن کوچه گذر خواهی کرد با همان خاطره ای که تو را در یاد است من تو را خواهم کشت در شبی که به من اندیشه کنی اشک خود را ز خود پنهان سازی بغض تو پرفریاد از داد است من تو را خواهم کشت در هیاهوی پر از تنهایی در همان لحظه که عکسم در آیینه تو نقش گرفت در همان لحظه که اسمم به زبان تو فریاد است من تو را خواهم کشت ...