اقامتگاهی که من و خواهر و برادرم پس از مرگ والدینم به آن جا رفتیم، برخلاف آنچه در ابتدا انتظار داشتیم، از آن دست اقامتگاه های مجلل نبود که زمین تنیس و هاکی و کارگاه کوزه گری دارند، بلکه اقامتگاهی دولتی در روستا بود، تشکیل شده از دو ساختمان خاکستری و یک سالن غذاخوری در محوطه ای که مدرسه هم آن جا واقع شده بود. صبح ها با بچه های روستا به مدرسه می رفتیم، بعدازظهرها و شب ها را در اتاقمان، کنار دریاچه یا در زمین فوتبال سپری می کردیم. آدم به این زندگی پادگانی عادت می کرد، با وجود این، بعد از گذشت سال ها، همچنان ناراحت کننده است که سایر بچه های روستا اجازه داشتند پس از پایان مدرسه نزد خانواده هایشان بروند و خود آدم در این اقامتگاه اسیر باشد و احساس کند انگار عیب و ایرادی دارد. آدم اتاق ساده و محقرش را با عده ای غریبه تقسیم می کرد که گاهی به دوست تبدیل می شدند. پس از یک سال مجبور بودی دوباره نقل مکان کنی، پهن کردن بساط زندگی در زمان و مکان محدود بسیار دشوار است. دعواهای زیادی رخ می داد، ولی گفتگوهای شبانه هم وجود داشت.