سبد خرید شما خالی است.
دلواپسِ صبوریِ کتری رویِ شعله نیستم دلواپسِ تو ام که نهار نخورده ای دلواپسِ تو ام که لنگه کفش های ات را در چمدانِ من جا گذاشته ای چمدان را که ببندم تو پا برهنه می شوی ... چقدر خوب است که نیستی تویی که نمی دانم کِی از کجا، چرا، شاید شاید از دیوار نیایی ستاره نچینی و پُک هایِ عمیق به قلیان نزنی شاید نقاشی نکشی، ترانه نخوانی فلسفه ندانی نمی دانم که نمی آیی، نمی مانی هذیان های ات به روایتِ شب چره ها هم نمی ماند چقدر خوب است که نیستی.