سبد خرید شما خالی است.
آخرین امتحانم رو که دادم خوشحال روانه خانه شدم. خوشحال نه به خاطر اینکه امتحانم رو خوب داده بودم. به خاطر اینکه اگه شانس می آوردم و تجدید نمی آوردم دیپلمم رو می گرفتم و از درس و مدرسه راحت می شدم.
تو درس خواندن تنبل بودم. تعارف که نداریم، باید راستش رو بگم. بیچاره مامانم همیشه تو فکر این بود که من و برادرم رضا که 4 سال از من کوچکتر بود درس بخونیم و برای خودمون کسی بشیم. مامانم زن خوب و مؤمنی است، اما در مورد من یه کم سخت گیر بود.
به خاطر اعتیاد بابام اون حساس تر شده بود. می گفت نمی خوام مردم فکر کنند چون بابات معتاده تو بی بزرگتر موندی - دلم می خواد درس بخونی و بری دانشگاه و بعدم با یک مرد خوب ازدواج کنی.