گوشم به حرف های باباست و فکرم پیش نیش پشه ای که همین یک دقیقۀ پیش خونم را مکید و رفت پی کارش. جای نیش به اندازۀ یک سکۀ ده تومانی شده و بدجوری می سوزد. صدای بابا گرفته از بس که سرکوفت بارم کرده، ول کن هم نیست:
- دختر به این خنگی نوبره والاه!
توی دلم می گویم: "خیلی ممنون، شما لطف دارید! " مگر جرا ت دارم بلند بگویم؟ تا حالا هر چی بارم کرده، تو دلم نگذاشتم که یک خدای نکرده حناق بگیرم. همه را یک به یک جواب داده ام، البته توی دل صاحب مرده ام!
مامان که امروز بد جوری مشکوک شده، موهای زعفرانی اش را ریخته روی صورتش و سرش را خم کرده روی ورقه های امتحانی شاگردهای بیچاره اش و هیچ چیز نمی گوید. مثلا قهریم. مثل روز روشن است که بابا را با تلمبۀ حرف ها و شکایت هایش پر از باد کرده که حال نداشتۀ ما را بگیرد.
گوشت با منه؟
گوشم را تقدیمش می کنم و جای نیش پشه را که که به اندازۀ یک سکۀ ده تومانی شده می خارانم.
زبان درازم را می برم، گوشم را باز می کنم و چشم می دوزم به لب های بابا که زیر سبیل های جو گندمی اش جنب می خورد و می گوید:
مردم دختر دارند، ما هم دختر داریم. آخه تو چه مرگت شده دختر؟ روز به روز دریغ از دیروز. زدی پدر صاحب تلویزیون را در آوردی چیزی بهت نگفتم، زدی تختخوابت رو داغون کردی چیزی نگفتم، امروزم که دو شاخۀ تلفن رو زدی تو برق و سوزاندیش، دو تا بشقاب چینی رو هم که جمعه شکستی!