سبد خرید شما خالی است.
... کشمکش درونی مریم در سویی دیگر از شهر در قلب مردی جوان هم ریشه دوانیده بود. تلفن همراهش روی میز قرار داشت. گنگ و کلافه، مرتب سالن را به هر سویی طی می کرد و هر از گاهی نگاهی به موبایلش می انداخت. مبادا که ایرادی پیدا کرده و صدای زنگش در نیاید. مرتب چشم به عقربه ی تنبل ساعت می دوخت. در نظرش حرکت عقربه ها کند شده بودند. انگار وزنه های فولادین به پایشان آویزان بود. ثانیه ها برایش سال می گذشت. حالا دیگر نه و پنج دقیقه ی شب بود. تلفن در دستش همچون مرغ بوتیمار کنار قاب عکس مریم نشسته، چشمش را به نگاه دریایی اش دوخته و اشک ریزان التماس می کرد...