سبد خرید شما خالی است.
یک شب که داشتیم از راه زیرزمین برمی گشتیم، بازیل یک دفعه میخکوب شد، طوری که نزدیک بود به او برخورد کنم. با عصایش اطراف را نشان داد و گفت: «ببین، دکتر جان! ببین چه زیرزمین دلباز و تمیزی است. چه قدر با خانه ی دلگیر و شلوغ ما، در شرق لندن فرق دارد!» چشم هایش برقی زد و گفت: «می توانیم یک شهر این جا بسازیم. یک ردیف خانه ی دنج را روی طاقچه های خالی نزدیک پنجره تصور کن؛ به اضافه ی چند فروشگاه و یک مدرسه، کتابخانه، عمارت شهرداری و ساختمان های دیگر. اسم شهرمان چه باشد؟ آهان، فهمیدم: شهرک هولمز!»