هابوی سیزده ساله به خاطر داشتن چشم های روشن، موهای زرد و پوست سفید، همیشه با دیگران فرق داشته. پوست او نه مثل افراد خانواده اش قهوه ای است، نه مثل سفیدپوست هایی است که برای فتح کوه کلیمانجارو به آن جا می آیند؛ بلکه از آن پوست هایی است که زیر آفتاب خیلی سریع می سوزد و او را مجبور می کند تا همیشه در دل سایه ها مخفی شود. از آن پوست هایی که باعث می شود بچه های مدرسه او را پسر شبحی صدا کنند.
اما آصو، خواهر عزیز او، پسر طلایی صدایش می کند. او تنها عضو خانواده است که هابو را دوست دارد. دو برادر بزرگ تر هابو او را دست می اندازند، مادرش به سختی می تواند به او نگاه کند و پدرش که نتوانسته او را بپذیرد، سال ها پیش خانواده را به حال خودش رها کرده است. هابو و خانواده اش بعد از ناکامی در اداره ی مزرعه شان مجبور می شوند دهکده ی کوچکشان را ترک کنند و به موانزا، که شهری بندری است، پناه ببرند. آن جا هابو می فهمد که اسم دیگری هم دارد: زال اما در موانزا زال ها را می کشند. آن ها معتقدند اعضای بدن زال ها خوش شانسی می آورد، طولی نمی کشد که مردی ترسناک، هابو را تعقیب می کند. هابو باید برای نجات جانش فرار کند. او نمی داند که آیا هرگز به جایی امن خواهد رسید یا نه...