همه چیز از آنجا شروع می شود که در روزهای پایانی مدرسه، دانش آموزان موظف می شوند درباره ی نقش جادو در یکی از شاهکارهای شکسپیر، به نام طوفان، مقاله ای بنویسند. کلی نه تنها اعتقادی به جادو ندارد، بلکه با شنیدن این کلمه، در ذهنش خاطرات برادر بزرگترش نقش می بندد که به تردستی و جادوگری علاقمند بود و دو سال پیش، بدون خداحافظی خانه را ترک کرد و دیگر تماسی با آن ها نگرفت. کلی تنها جمله ای را که در ذهنش نقش می بندد، توی دفترش می نویسد: «گندش بزنند جادو!» و روز بعد در کمال ناباوری همان جمله را با دست خط خودش روی دیوار مدرسه می بیند! انگار کسی نیمه شب نوشته اش را دزدیده و آن را روی دیوار کپی کرده باشد. از آن جا که کسی حرف های کلی را باور نمی کند، از طرف مدرسه توبیخ می شود و به عنوان تنبیه باید تابستان خود را در جزیره ای دور افتاده و آتشفشانی بگذراند که دانش آموزان شرور به آن جا فرستاده می شوند.