سبد خرید شما خالی است.
سالیان سال قبل، در سرزمینی دور، ترسناک ترین جانور عالم در بیرون شهر پرسه می زد. چهار تا چشم و شش تا پا و هزار تا دندان داشت. صبح ها مردهایی را که داشتند سر زمین هایشان می رفتند می گرفت و یک لقمه ی چپ شان می کرد. بعد از ظهرها وارد مزارع خلوت می شد و مادرها و بچه هایی را که نشسته بودند و غذا می خوردند می بلعید و شب ها به دنبال شامش در خیابان های شهر می گشت.
در بزرگ ترین شهر آن دیار، قنادی با همسرش زندگی می کرد. آن ها پسر کوچولویی به اسم سام داشتند. یک روز صبح که سام داشت در پختن شیرینی به پدرش کمک می کرد، صدای جارچی را شنید که داشت اعلام می کرد شهردار ده کیسه ی طلا برای کسی که بتواند شهر را از شر هیولا خلاص کند جایزه تعیین کرده است.