سبد خرید شما خالی است.
«الکساندر باپ موقعی که صدای جیغ را شنید، تقریبا به خانه رسیده بود. صدا از توی خانه ی آن ها می آمد. او با عجله شروع به دویدن کرد و خودش را به خانه رساند. پدر توی ایوان بود و داشت بالا و پایین می پرید و جیغ می کشید. الکساندر داد زد:« پدر؟ چی شده؟» او با هیولاهای بادکنکی، سایه های خرابکار، ماهی های زیرزمینی و چند موجود عجیب و غریب دیگر جنگیده بود. الکساندر اول ایوان خانه را خوب نگاه کرد، بعد چشم چرخاند و توی حیاط را با دقت بررسی کرد. خبر از هیولاها نبود. با خودش گفت: «اوه! هیچ چیزی به پدر حمله نکرده، او از خوش حالی دارد بالا و پایین می پرد!» پدر گفت:« یک خبر خوب ال. بالاخره رسید!»