سبد خرید شما خالی است.
تلفن زنگ زد... روی از جا پرید. توی خانه ی جدیدشان بودند و داشتند شام می خوردند. کلی خرت و پرت و جعبه ی بازنشده دوروبرشان ریخته بود. روی توی فکر بود که شب می روند و توی تخت نو و تروتمیزشان می خوابند و افتتاح اش می کنند. برگشت به کلارا نگاه کرد. یک لحظه خداخدا کرد که کلارا جواب ندهد و برود روی پیغام گیر. دوست نداشت جلوی کلارا با دوستانش حرف بزند... هنوز عادت نکرده بود... کلارا هر وقت می دید دارد با دوستانش حرف می زند یک جوری نگاه می کرد که انگار می خواهد از همه ی جیک وپیکشون سر دربیاورد... احساس می کرد هر حرفی ممکن است باعث رنجش کلارا بشود و خب دلش نمی خواست هنوز چیزی نشده اول زندگی شان اذیت اش کند...
کلارا بلند شد و تلفن را برداشت و گفت: بله؟