در میان تمام هیاهوی روزگار در میان ازدحام تصاویر درهم و برهم زندگی روزمره و در پس گذر طولانی سال های بعد از درگذشت آقای بهاری هنوز صدای او، تصویر او و حضور قاطع خاطره ی او حی و حاضر است.
مرد پر جذبه ای که آشکارا با من و تمام جماعت پیرامون من تفاوت داشت. پر رمز و راز و دست نیافتنی بود. به رغم رفاقت ریشه داری که پیدا کرده بودیم جرأت پرسش و پاسخ های ساده ی روزمره ای را درباره ی او و گذشته اش نداشتم چه رسد به جست وجو و پرده برداری از دهلیز های بی شماری ذهن پیچیده اش. خیره بودم به مسعود بهاری، سرشار از احترام نسبت به او. استاد من بود و راستش او هم بی نیاز به رفاقت با من نبود. به رفاقت صمیمانه با کسی، حالا با من. دوستی می خواست. مهر می خواست و نشاط. اما غرور سرد و وسیعش مانع از ابراز هر نیازی بود. تنها بود. کمال گرایی مطلق. بی نسبت با هر آنچه از زندگی که ملوث است. روح منزه طلبش تحمل آلودگی را نداشت و نتوانست آلودگی درونش را تحمل کند. یا باید خود را پاک می کرد یا باید خودی باقی نمی گذاشت و چون از اولی نا امید شد. دومی را انتخاب کرد؛ و با این انتخاب، انتقام سختی از همه ی ما گرفت.