گاهی احساس می کنم زبان در ایفای نقشش ناکام است. واژه معنایش را از دست می دهد و به صدای مبهمی تبدیل می شود که جز شکستن سکوت وظیفه ای ندارد. چون سکوت هم تراز پوچی و مانند مرگ ترسناک است. آدم های داستان های من با این احساس زاده می شوند. آن ها قربانیان سوء تفاهم هستند. قربانی ناتوانی شان در یافتن زبانی همسان. این ناتوانی چنان شکافی در روابط انسانی ایجاد می کند که گاهی یکی از همین انسان ها، حتی هنگامی که در میان دیگران حضور دارد و با آن ها سخن می گوید، جز صدای خویشتن چیزی نمی شنود. هنگامی که دانش آموزان در داستان در جست وجوی خلندق گمان می کنند معلم زبان و ادبیات شان عقلش را از دست داده است و او را سوژه ی شوخی ها و جوک های شان می کنند، هنگامی که تلاش ها برای برقراری ارتباط در گفت وگو در قهوه خانه و شکاف شکست می خورد و تفاهم در جنازه ناممکن می شود، گسست به منتهای ژرفای خود و ناکامی زبان به نقطه ای بی بازگشت می رسد.