در شب ازدواجم، گریستم... این موضوع را به خوبی به یاد دارم: من و لیندا در طول آخرین سال دانشگاهم در برکلی ازدواج کردیم. کمی پیش از سحر، از خواب بیدار شدم، در حالی که بی اندازه احساس افسردگی می کردم. من از زیر پتو و ملافه بیرون خزیدم، در حالی که دنیای اطراف، هنوز هم در تاریکی کامل فرو رفته بود. قدم به هوای خنک سحرگاه نهادم. در شیشه ای را بستم تا مزاحم همسرم نشوم و سپس احساس کردم سینه ام به تکاپو افتاده است و هرلحظه ممکن است بغضم بترکد، من برای مدتی طولانی گریستم، اما به هیچ وجه علت آن را نمی دانستم. چرا باید احساس اندوه و بدبختی می کردم، حال آن که لازم بود شاد و سعادتمند باشم؟ پیوسته این پرسش را از خود می کردم. تنها پاسخم، نوعی حس غریزی بسیار عمیق بود که به من هشدار می داد نکته بسیار مهمی را به دست فراموشی سپرده، و به گونه ای، از مسیر اصلی زندگی ام، منحرف شده بودم، این احساس، سایه ای بس عظیم، بر سراسر پیوند زناشویی ما افکنده بود.