وظیفه ی اندیشه ی سیاسی نه صرفاً توضیح علمی بلکه تغییر واقعیت همراه با سرزنش یا تأیید اخلاقی بوده است. از همین دیدگاه شاید بتوان گفت که مارکس نخستین متفکری بود که با بیان این که: «فلاسفه تاکنون جهان را به شیوه های مختلف تعبیر کرده اند؛ اما مسئله این است که آن را تغییر دهیم»، حوزه ی اندیشه ی سیاسی به معنای مدرن آن را روشن کرد. خلاصه آن که اندیشه ی سیاسی، برخلاف نظریه ی سیاسی، در پی یافتن قانون مندی پدیده ها و یا محدود به قواعد اثباتی علم نیست، هرچند محدود به قواعد منطق است. البته این گفته بدان معنی نیست که اندیشه ی سیاسی لزوماً با دستاوردهای نظریه و دانش سیاسی متعارض است. همچنین اندیشه ی سیاسی برخلاف اغلب نظریه ها «کلیت» را موضوع بررسی خود قرار می دهد نه اجزا را، و می کوشد پدیده های پراکنده را چنان بازنماید که گویی ضرورتا میان آن ها رابطه ای اندام وار وجود دارد.