مرگان زن روستایی روزی به هنگام برخاستن از خواب شوهرش سلوچ را نمی بیند. با نوعی حس پنهانی می فهمد که او را برای همیشه از دست داده است و جستجـویش بی ثمر می ماند. اکنون او می ماند و دو پسر به نام های عباس و ابراو و دختری به نام هاجر. ناسازگاری دو برادر با هم مخصوصاً قماربازی و کارهای خلاف عباس، مشکلات خانواده را دو چندان می کند. مرگان مجبور می شود هاجر را در سن کودکی به مرد زن داری که زنش را فلج ساخته، شوهر بدهد. نگاه و مزاحمت های حریصانه ی برخی از مردان ده نیز یکی از گرفتاری های زندگی اوست. تا آخرین حد تلاش می کند که با کار سخت و توانفرسا سر و ته زندگی را به گونه ای بهم آورد. اما سعی و تلاش او نمی تواند چهره ی خشن زندگی را نرم سازد و در آخر مجبور می شود با جا گذاشتن پسر بزرگ و دخترش هاجر روستا را به دنبال ناکجاآباد و توهم زنده بودن شوهر ترک کند.
مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس، آبراو، هاجر. مرگان زلف های مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنه در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یک راست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شب های گذشته را سلوچ لب تنور می خوابید. مرگان نمی دانست چرا؟ فقط می دید که سر تنور می خوابد. شب ها دیر، خیلی دیر به خانه می آمد، یک راست به ایوان تنور می رفت و زیر سقف شکسته ایوان، لب تنور، چمبر می شد. جثه ریزی داشت. خودش را جمع می کرد، زانوهایش را توی شکمش فرو می برد. دست هایش را لای ران هایش - دو پاره استخوان – جا می داد، سرش را بیخ دیوار می گذاشت و کپان کهنه الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود- درویش می کشید و می خوابید. شاید هم نمی خوابید. کسی چه می داند، شاید تا صبح کز می کرد و با خودش حرف می زد؟ چرا که این چند روز آخر از حرف و گپ افتاده بود.