سبد خرید شما خالی است.
کیف سیاه رنگ را گذاشت روی زانویم. بعد بی آن که نگاهم کند، گفت اتفاق وحشتناکی برایش افتاده است. گفت همه اش توی همین کیف است و از ماشین پیاده شد. هنوز در را نبسته بود که سرم را خم کردم و گفت: می تونم اسمتونو بپرسم؟
سرش را خم کرد و خیلی آهسته گفت: دراکولا.